خاطره من

  • ۰
  • ۰

خاطره ی من

 

به نام خدا.. 

آن وقت ها که ده ساله بودم، آن موقع هایی که هنوز خانه قدیمی پدربزرگم را خراب نکرده بودند تا به جای آن ساختمانی چند طبقه بسازند، همان زمان هایی که شب های تابستان در ایوان خانه پدربزرگ دورهم مینشستیم و گل میگفتیم و گل میشنفتیم و هندوانه قاچ شده میخوردیم ، آن زمان ها که هنوز عزیزانمان کنارمان بودند و تنها یادگاری آنها قاب عکس روی دیوار با یک ربان سیاه نبود، آن روز هایی که حالمان خوب بود، دل هامان خوش بود به یک شام ساده دورهم در خانه پدربزرگ ، دریکی از بعد از ظهرهای مرداد ماه در حیاط خانه پدربزرگم، به همراه دختر دایی ام دوچرخه سواری میکردیم. دور حوض آب میچرخیدیم و آزادانه میخندیدیم.

ماهی های داخل حوض را نظاره میکردیم و با هر بار دیدن آنها ذوق زده میشدیم. بوی یاس های حیاط خانه را هرچه تمام استشمام میکردیم و با هر دم و بازدم حس رهایی بیشتری در ما ایجاد میشد. گویی در این جهان نبودیم. دنیای ما انگار همان حیاط و حوض کوچک بود و دوچرخه ها و بوی یاس های باغچه های پدربزرگ. مادربزرگ روی قالی پهن شده بر ایوان نشسته بود و از سماور ذغالی کنار دستش چای میریخت. پدربزرگ دستی به سرو روی باغچه ها میکشید، مادرم به همراه زندایی در آشپزخانه کیک میپختند تا شب،هنگامی که بقیه هم آمدند برایم تولد بگیرند و گمان میکردند من نمیدانم !

و ما همچنان دور حوض میچرخیدیم تا جهانمان را آنطور که باب میلمان بود به گردش در آوریم... 

از آن روز ها یکی از پررنگ ترین خاطره هایی که برایم مانده ، همان بعد از ظهر تابستانی است که جز جز آن در خاطرم رسوخ کرده. انگار همین دیروز بود که هنگام فوت کردن شمع تولدم چشمانم را بستم و آرزو کردم. و یکسال دیگر از آن روز های خاطره انگیز دورتر شدم . 

  • ۰۱/۱۲/۱۲
  • پونه تقوی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی